کد خبر: ۱۲۱۷۳
۰۷ خرداد ۱۴۰۴ - ۰۸:۰۰
عشق، مُسکن مشکلات جسمی و مالی حسین و موناست

عشق، مُسکن مشکلات جسمی و مالی حسین و موناست

زندگی برای مونا صداقت و حسین کاریزی از نقطه پایان شروع شد؛ همان زمان‌ که خسته از روز‌های سخت، آرامش را نه در پول و زرق‌وبرق دنیا، بلکه تنها در داشتن یک همدم می‌دیدند. این زوج عاشق زندگی را طوری ساخته‌اند که آرزوی خیلی‌هاست.

وقتی خودش را به بهزیستی معرفی کرد و راهی آسایشگاه فیاض‌بخش شد، در نقطه‌ای از زندگی قرار داشت که می‌خواست از همه دور باشد. تلاش‌هایش برای بهبود وضعیت جسمی‌اش بی‌نتیجه مانده بود و ناامید از دنیا، آرزوی مرگ می‌کرد، اما زندگی دوباره شروع شد.

جرقه‌های عشقی که حتی تصورش را نمی‌کرد، سرنوشتش را روشن کرد و پس از آن، او به سوی زندگی دوید؛ با ویلچری که به گفته خودش چهارچرخش پنچر و مسیرش سربالا بود.

زندگی برای مونا و حسین از نقطه پایان شروع شد؛ همان زمانی که خسته از روز‌های سخت، آرامش را نه در پول و زرق‌وبرق دنیا، بلکه فقط در داشتن یک همدم می‌دیدند. حسین یک‌سال‌ونیم رفت و آمد تا سرانجام توانست رضایت پدر مونا را برای ازدواج با دخترش که روی ویلچر بود، بگیرد.

حسین کاریزی و مونا صداقت زندگی‌شان را با وضعیتی که به گفته خودشان زیر صفر بود، آغاز کردند و دوشادوش یکدیگر طوری آن را ساخته‌اند که حالا آرزوی خیلی‌ها هستند.

 

افتادن توپ زندگی در تور بسکتبال

اولین‌بار که مونا و حسین را دیدم، در بازارچه مشاغل خانگی بود. مونا روی ویلچر و پشت میز داشت کیک و کلوچه می‌فروخت. حسین گویا داشت ماشین را تعمیر می‌کرد، اما از همان دور شش‌دانگ حواسش به مونا بود. همین‌که می‌خواست جابه‌جا شود یا وسیله‌ای سنگین را بردارد، بدون اینکه مونا صدایش بزند، خودش را سه‌سوته می‌رساند.

این‌قدر رفتار این زوج موفق محله امامیه سرشار از عشق و احترام بود که گمان کردم شاید شش‌ماه باشد که ازدواج کرده‌اند. سؤال‌های زیادی درباره زندگی‌شان در ذهنم بود. از آخر سر صحبت را باز کردم و فهمیدم نزدیک هفت‌سال از ازدواجشان می‌گذرد! قضیه وقتی جالب‌تر شد که حسین گفت ازدواج دومش است و درحالی پیشنهاد ازدواج به مونا داده که او روی ویلچر و در آسایشگاه فیاض‌بخش بوده است.

این دو با وجود داشتن روز‌های بسیار پرچالش و سخت، زندگی موفق و لذت‌بخشی برای خودشان رقم زده‌اند.

مونا تعریف می‌کند: سیزده‌سال پیش بر اثر سقوط از ارتفاع قطع‌نخاع شدم. بالای پشت‌بام به دیواری که تازه ساخته بودند، تکیه دادم و همراه با دیوار به پایین پرت شدم. خانواده‌ام خیلی کار‌ها کردند که سلامتی‌ام برگردد، اما نشد.

اوایل که فهمیدم دیگر نمی‌توانم راه بروم، روی ویلچر نشستم و سعی کردم مستقل باشم و کارهایم را خودم انجام دهم، اما نگاه و حرف‌های مردم تحمل‌نشدنی بود. هرجا می‌رفتم، می‌گفتند آخی! طفلی در جوانی روی ویلچر است. مدام می‌پرسیدند چرا نمی‌توانی راه بروی. اینها باعث می‌شد نتوانم زندگی را بپذیرم.

فکر می‌کردم با دیگران فرق دارم. افسردگی گرفته بودم. هیچ‌جا نمی‌رفتم و با کسی حرف نمی‌زدم. به جایی رسید که منتظر مرگ بودم. خودم را به بهزیستی معرفی کردم و به آسایشگاه فیاض‌بخش رفتم تا از این نگاه‌ها و حرف‌های مردم دور باشم.

کارکنان و بیماران فیاض‌بخش خیلی به مونا روحیه می‌دهند و کمکش می‌کنند تا خودش را باور کند. همچنین او را به بسکتبال می‌فرستند. در این بین او برای رفت‌وآمد به سالن بسکتبال مشکل داشت.

مونا صورتش را به سمت حسین می‌چرخاند و با لبخندی بر لب، درحالی‌که نگاهی پر از عشق و خاطره دارد، ادامه می‌دهد: حسین جزو داوطلبین فعال فیاض‌بخش بود. البته آن موقع حتی سلام‌علیک هم با او نداشتم. ماشین داشت و گفته بود هر وقت کاری داشتید، خبرم کنید. به ذهنم رسید برای رفت‌وآمد مسیر به او بگویم. این شد که با او آشنا شدم و بعد از سه ماه پیشنهاد ازدواج داد.

 

حسین و مونا با عشق مشکلات جسمی و مالی را کم‌رنگ کرده‌اند

 

یک سال و نیم انتظار، برای جواب «بله»

حسین تعریف می‌کند: من از زندگی اولم خیری ندیدم. یک پسر چهارساله داشتم که از همسرم جدا شدم. بیشتر از هر زمانی به این پی برده بودم که در زندگی پول، زیبایی و... خوشبختی نمی‌آورد. آرامش خودم و پسرم ابوالفضل تنهاچیزی بود که به آن فکر می‌کردم و احساس کردم کنار مونا می‌توانم به این آرامش برسم.

ابتدا پدر مونا از این ازدواج استقبال می‌کند، اما چندی نمی‌گذرد که دغدغه‌های پدرانه او را به سرسختی جدی در این راه تبدیل می‌کند. او نگران بوده است که مبادا این عشق و ازدواج دوام نداشته باشد و دخترش در آن آسیب ببیند. از مونا می‌خواسته تا با فردی شبیه خودش که معلولیت داشته باشد، ازدواج کند، اما حسین کوتاه نمی‌آید.

به گفته خودش یک‌سال‌ونیم می‌رود و می‌آید تا سرانجام اجازه پدر را می‌گیرد.

هیچ‌جا نمی‌رفتم و با کسی حرف نمی‌زدم. منتظر مرگ بودم. به آسایشگاه فیاض‌بخش رفتم تا از حرف‌های مردم دور باشم

مونا ادامه می‌دهد: ظهر بیست‌وچهارم بهمن۱۳۹۸ عقد کردیم. شب یک مراسم شام مختصر در خانه مادرم گرفتیم و بعد به خانه خودمان رفتیم و زندگی مشترکمان شروع شد.

او می‌گوید: از وسایل زندگی یک دست قاشق و چنگال و چندتا کاسه و بشقاب داشتیم. آن موقع حسین مسافرکشی می‌کرد. این‌قدر از بودن در کنار هم خوش بودیم که من هم همراهش می‌رفتم. یک‌بار گفت بیا رانندگی یادت دهم. اوایل که پدال نداشتم، خودش دستش را روی گاز و کلاچ می‌گذاشت. بعد یک پدال دستی درست کرد و من رانندگی را یاد گرفتم.

مونا درحالی‌که می‌خندد، ادامه می‌دهد: یک پراید داشتیم که چهار روز هفته تعمیرگاه بود. حسین با همان باید پول اجاره‌خانه و خرج زندگی را می‌داد. دوست داشتم من هم کار کنم و کمک‌خرجش باشم، اما نمی‌گذاشت. نمی‌دانید چقدر راضی‌کردنش سخت بود. با هر زبانی می‌گفتم، مخالفت می‌کرد.

سرانجام به هر سختی‌ای بود، آقا پس از کلی شرط و شروط اجازه داد و من با معرفی بهزیستی ویزیتوری یک محصول را شروع کردم.

حسین که مطلبی یادش آمده است، می‌گوید: وقتی رانندگی را یادش داده بودم، من را که می‌گذاشت سر کار، ماشین را می‌دادم تا او برود برای خودش دور بزند و به کارهایش برسد، اما بعد که برمی‌گشت دنبالم و می‌آمدیم خانه، می‌گفت اگر یک چیزی بگویم، دعوایم نمی‌کنی؟ می‌گفتم بگو چی‌کار کردی؟ می‌گفت تو که رفتی، رفتم مسافرکشی کردم و این هم پولی است که درآوردم.

 

جهیزیه‌مان را در طول زندگی خریدیم

مونا کم‌کم با نمایشگاه‌ها و بازارچه‌ها آشنا می‌شود و با دستپخت خوبی که داشت، غذا‌هایی مانند سالاداولویه و ماکارونی و همچنین کیک و کلوچه و... می‌پزد و می‌فروشد. در ادامه، حسین ویزیتوری یک محصول را برعهده می‌گیرد و هردو دوشادوش هم زندگی را می‌چرخانند. مدتی هم با یکدیگر ویزیتوری می‌کردند.

حسین تعریف می‌کند: در سرما و گرما کنار هم بودیم. روز‌هایی را با هم گذراندیم که از سرما یخ می‌زدیم. من که می‌آمدم داخل ماشین، مونا می‌گفت تو بنشین گرم شوی و خودش می‌رفت ویزیتوری بعدی را انجام می‌داد. باز من می‌گفتم تو بنشین گرم شوی و خودم می‌رفتم.

مونا می‌گوید: کم‌کم توانستیم یکی‌یکی وسایل زندگی را با کلی ذوق و شوق بخریم و برای خودمان جهاز درست کنیم. این‌قدر در این مسیر با هم همراه بودیم که الان در زندگی ما مال من و تو وجود ندارد. هرچه هست، مال هردومان است. مثل جوان‌های امروزی نیستیم که دختر بگوید فلان وسیله جهاز من است و پسر بگوید آن یکی جهاز من است.

حسین تعریف می‌کند: مدتی به‌علت عمل جراحی بستری بودم. مونا همه مدت در بیمارستان بالای سرم بود. بعد هم که مرخص شدم، ماشین را برمی‌داشت و کار‌های توزیع و پخش محصولاتی را که با من بود، انجام می‌داد. نگذاشت ذره‌ای وقفه در کارم بیفتد. بعد که خودم رفتم سر کار، همه می‌گفتند خانمت با وجود معلولیت، یک پا مرد است.

مونا می‌گوید: وقتی پدرم فهمید، می‌گفت چرا به ما نگفتی که انجام بدهیم؟ می‌گفتم دوست ندارم بار زندگی ما روی دوش کسی باشد.

زندگی مونا و حسین روز‌های آرامی را سپری می‌کند تا اینکه پارسال بیماری، مونا را زمین‌گیر کرد. او تعریف می‌کند: ناگهان درد عجیبی در کمرم پیچید و راهی بیمارستان شدم. دردم این‌قدر زیاد بود که مسکن‌های قوی فایده‌ای نداشت و کوچک‌ترین تکانی نمی‌توانستم بخورم. نوار مغز، سونوگرافی،‌ام‌آرآی و... هیچی را نشان نمی‌داد و هنوز هم معلوم نشده است آن درد چی بود.

 

حسین و مونا با عشق مشکلات جسمی و مالی را کم‌رنگ کرده‌اند

 

تو تنها نیستی!

این بیماری هشت‌ماه مونا را زمین‌گیر می‌کند؛ به‌طوری‌که برای کوچک‌ترین تکانی فریاد می‌زده است. حسین می‌گوید: در بیمارستان پرستار را قسم می‌داد و می‌گفت به من آمپول هوا بزنید تا از این درد راحت شوم، اما می‌گفتم تو تنها نیستی، به فکر من و ابوالفضل هم باش.

مونا می‌گوید: تنهاچیزی که باعث می‌شد آن درد‌ها را تحمل کنم، وجود حسین بود. دستم را می‌گرفت. گریه می‌کرد و می‌گفت چی‌کار کنم که حالت خوب شود؟

مونا نفس عمیقی می‌کشد و ادامه می‌دهد: آن زمان هیچ کارم را نمی‌توانستم مستقل انجام دهم. برای کوچک‌ترین حرکتی نیاز به کمک داشتم. نمی‌توانستم بیرون بروم. عصبی بودم و دنبال بهانه‌ای که داد بزنم، ولی حسین همه این روز‌ها درکم می‌کرد و در جواب کج‌خلقی‌هایم می‌گفت دوستت دارم و کنارت هستم. اینها باعث شد مدام به خودم بگویم باید بلند شوم، باید خوب شوم.

مونایی که در گذشته گاهی از ویلچری‌بودنش ناراضی بوده است، در این زمان طوری زمین‌گیر می‌شود که به گفته خودش آرزوی نشستن روی ویلچر را داشته است.

مونا شانه‌هایش را به ویلچر تکیه می‌دهد و می‌گوید: اگر من سلامتی‌ام را به دست آوردم، بعد از خدا، مدیون حسین هستم که مثل همیشه در زمان سختی با حضورش من را دل‌گرم کرد. حسین دست مونا را می‌گیرد و می‌گوید: همه‌اش لطف خودت بوده است. بعد هم شروع می‌کند به تعریف‌کردن از مونا: مدتی پیش برای سالگرد فوت مادرم سنگ‌تمام گذاشت. حضورش در آن وضعیت سخت مایه دل‌گرمی من بود. شب تا صبح چشم روی هم نگذاشت. من این محبت‌هایش را فراموش نمی‌کنم.

حسین یاد اوایل ازدواجشان و اولین دعوتی خانه‌شان می‌کند و می‌گوید: تولد خواهرم بود. مونا گفت دعوتشان کنیم که بیایند خانه‌مان. خواهرم نمی‌دانست مونا می‌خواهد برایش تولد بگیرد. وقتی دعوتش کردم، فکر می‌کرد، چون مونا روی ویلچر است، باید بیاید در کار‌ها و تهیه غذا کمکش کند، اما وقتی رسید و میز چیده‌شده و بساط تولد را دید، فهمید مونا روی ویلچر نه‌تنها ناتوان نیست، بلکه کار‌هایی می‌کند که خیلی‌ها انجام نمی‌دهند.

 

شیرین مثل شربت زعفرانی

مونا صحبت را این‌طور ادامه می‌دهد: زندگی ما چالش‌های زیادی داشته است. مثل همه زن و شوهر‌ها کلی بحث و دعوا داشتیم و داریم، ولی نمی‌گذاریم این دعوا‌ها بینمان فاصله بیندازد. هر وقت یکی‌مان قهر کند، آن یکی حداکثر یک‌ساعت بعد، سر صحبت و آشتی را باز می‌کند.

تنهاچیزی که باعث می‌شد آن درد‌ها را تحمل کنم، وجود حسین بود. گریه می‌کرد و می‌گفت چکار کنم حالت خوب شود؟

مونا درحالی‌که می‌خندد و به حسین نگاه می‌کند، می‌گوید: وقتی حسین مقصر باشد و برای آشتی زنگ بزند، من سرسنگین جواب می‌دهم، اما وقتی من مقصرم، همین‌که زنگش می‌زنم و می‌گوید جانم عشقم، خودم خجالت می‌کشم.

درحالی‌که مونا به نشانه خجالت دستش را روی صورتش گذاشته است، حسین می‌گوید: ما مرد‌ها زود فراموش می‌کنیم. خانم‌ها در بعضی مسائل حساس‌تر هستند و ما باید درکشان کنیم و پیش‌قدم باشیم.

در بعضی مسائل هم زن‌ها قوی‌تر هستند و می‌توانند به کمک ما مرد‌ها بیایند. خود من کلی اخلاق بد داشتم که با کمک موناجان بهتر شدم. خیلی وقت‌ها در مسائل کاری کم آوردم، اما حمایت و پشتیبانی مونا باعث شده است درجا نزنم.

مونا پیامکی از حسین در تلفن همراهش را نشان می‌دهد: «خیلی حال می‌دهد آدم بیاید خانه و ببیند عشقش برایش شربت زعفرانی درست کرده.» و می‌گوید: بزرگ‌ترین سرمایه زندگی من همین‌هاست. به‌خاطر همین چیزهاست که وقتی حسین بیرون است، لحظه‌شماری می‌کنم تا به خانه برگردد.

حسین مسافرت‎ها را یاد مونا می‌اندازد و مونا می‌گوید: از مسافرت‌ها که نگویم برایتان. به‌طور عجیب‌وغریبی خوش می‌گذرد. بعد از همین بیماری سخت اخیرم، حسین من را به مسافرت برد. با یک قوطی پر از قرص رفتم، اما موقع برگشت به‌جای روزی هشت‌تا قرصی که داشتم، فقط یکی می‌خوردم. حسین که دید این‌طور است، گفت اگر تو با مسافرت حالت خوب می‌شود، مدام می‌برمت سفر و همین کار را هم کرد.

زندگی مونا و حسین نه داستان است و نه خیال؛ واقعیتی است که آرزوی خیلی‌هاست و مهم‌ترین چیزی که این آرزو را دست‌یافتنی کرده، محبت، گذشت و درک متقابل است.

 

* این گزارش چهارشنبه ۷ خردادماه ۱۴۰۴ در شماره ۶۱۹ شهرآرامحله ۹ و ۱۰ چاپ شده است.

آوا و نمــــــای شهر
03:44